، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

پسرک مو ابریشمی

روزهایی که مثل باد می گذره...

دیروز برای انتخاب عکس های پونزده ماهگی رفته بودیم. البته عکس ها رو دو ماه پیش گرفتیم ولی فرصت نمی شد یا عکاس نبود که هماهنگ کنیم. فکر کنم حدود صدتا عکس شایدم بیشتر گرفته شده بود که از اون میون 40تاش رو انتخاب کردیم. هرچند کل عکس ها توی حداکثر 4-5 استایل متفاوت بیشتر گرفته نشدن ولی توی یکی لبخند قشنگ بود توی یکی نگاه، یکی کادربندی و ... خلاصه که انتخاب شد و فکر کنم تا هفته دیگه حاضر بشن.  قراره فردا ان شاالله به یک مسافرت یک هفته ای سه نفره بریم. مقصد هنوز مشخص نیست، شاید همدان، شاید بانه... هرچند خیلی سخت خواهد بود با بچه، ولی چون پدرخانواده اصرار داشت، پذیرفتم. امیدوارم از رفتن سفر پشیمان نشم و پسرکم باهام کنار بیاد. پسر شیرینم ا...
24 تير 1394

حرف دل

سیستم بلاگفا قطع شده و به وبلاگ خودم دسترسی ندارم. خیلی دلم گرفته انگار می خوام دق کنم... هر وقت جایی ندارم برای آرامش برای حرف زدن برای آروم گرفتن، به وبلاگم مراجعه می کنم، یا یک پست موقت درست می کنم، یا توی یک پست عمومی حرف رو کدینگ شده طوری می گم که به کسی برنخوره ولی مرحمی باشه به دلم... امروز از اون روزاست... من توی تمام عمرم سعی کردم خوب باشم. سعی کردم با وجدانم و خوب و بدهای تعریف شده ام زندگی کنم... و خیلی دردناکه که فکر کنم عزیزترین کس زندگیم در این باره شک پیدا کرده، یا اعتمادش صلب یا خدشه دار شده...  خیلی دردناک و توی ذوق زننده ست وقتی حرف هات از جانب کسانی که باید، درک نشن، کج فهمیده بشن یا نادیده گرفته بشن. خیلی سخته اید...
2 خرداد 1394

ستاره

عادت کردم پسرک رو ستاره صدا می زنم، ستاره ی آسمونا، ستاره ی من... حالا که فکرشو می کنم می بینیم این خیلی عجیبه که آدم به پسرش بگه ستاره! حسین الان دیگه زبون وا کرده و مثل طوطی هر چی می شنوه رو تکرار می کنه، یاد گرفته و مخالفت می کنه و می گه نه نه نه! همون طور که ما بر حذرش می داریم از چیزی... پریروز بردیمش عکاسی و یک عالمه عکس گرفتیم ازش، هر چند تا خواستیم ببریمش خوابش برد و بعدم خیلی خوش اخلاق نبود و کلی طول کشید تا سرحال اومد توی عکاسی... باید بریم و میون عکس هاش انتخاب کنیم...
30 ارديبهشت 1394

کی نگهش داره؟!

از آخرین پستی که نوشتم تقریبا سه ماه می گذره. توی این سه ماه بیش از هر چیزی درگیر دویدن و پاییدن پسرکم بودم. هرچند سرکار وقت داشتم که وبلاگ رو آپدیت کنم ولی تمام اون وقت رو به انجام پروژه هام و خوندن درس هام می پرداختم که توی خونه به هیچ عنوان نمی تونستم بهشون برسم. درس خونده با بچه خیلی سخته، اونم بچه ی کوچیک نوپا که باید همه ش دنبالش بدوی راه بری، مراقبش باشی... در هر صورت امتحان هام رو دادم با 10 روز اقامت خونه خاله، تهران با حسین و مامان بعدشم برگشتم درگیر پروژه ها. و تازه از پروژه ها فارغ شدم که دروس ترم جدید شروع شدن... از پسرک مو ابریشمیم بگم که لوس شده حسابی، موقع خوردن غذا یا موقع هر چیز خوش آیند دیگه ای سرش رو به اطراف تکون می د...
18 اسفند 1393

و حالا دومین سال...

امروز 26 آذره. یعنی حسین دیروز یکساله شد. پسرک نازنینم. از اونجایی که توی ماه صفر بود و هم من قصد یکسالگی گرفتن نداشتم چون فکر می کردم اذیت می شه توی  تولد و هیچی هم ازش نمی فهمه، تولد نگرفتیم. قرار بود خودم کیک درست کنم و ببرمش آتلیه که اونم به لطف اینکه نتونستم حمام ببرمش و خیلی هم سرم شلوغ بود و خسته بودم نشد. سرم شلوغ بود چون شب قبلش تا 9.30 سرکار بودم و فرداش هم دوباره سر کار بعد از کارم رفتیم روضه خونه دایی بعدشم که چون قرار بود عمه های حسین بیان باید می رفتیم سراغ آماده کردن پذیرایی... در هر حال تصمیم گرفتیم شیرینی و شکلات و میوه بخریم بریم خونه ننه و آقا و به همه بگیم ما اونجاییم اگر دوست دارین بیایید که دور هم باشیم (بخاطر ا...
26 آذر 1393

حالا دیگه راه میره

حالا دیگه راه می ره، پاهاش رو باز می کنه و تند تند راه می ره، هر چند می افته و قیلی ویلی می ره ولی دیگه می شه گفت که این راه رفته... فکر کنم یک هفته ده روزی هست که به این شیوه راه می ره.  ولی چند روزیه که تب کرده، شبا دست و پاهاش داغ می شه، دقیقا از سه روز پیش شروع شد. فکر می کردیم بخاطر دندون هفتمش باشه که از دو سه روز قبل از تب، بی قرارش بود. ولی خب الان دندون کاملا بیرون اومده، ولی حسین هنوز به صورت نوسانی تب می کنه، دیروز که از سرکار برگشتم خونه دیدم چندتا لکه قرمز روی صورتش دیدم، مثل اینکه یه چیز زبر روی صورتش بکشی، چند جا لکه قرمز ایجاد شده بود. همین طور گریه که می کنه لب هاش کبود می شه و می ره. اون غده لنفاوی زیر بغلش هم کوچیک...
12 آذر 1393

گام هات مطمئن، قدم هات خیر...

دیشب 19 آبان حسین قدم های بیشتری برداشت، یک بار توی هال کنار مبل چهار-پنج قدم، یه بار پشت سر مامان و در حال بهانه گرفتن چهار- پنج قدم و یک بار هم توی اتاق مامان جون بعد از اینکه کلی سر پا ایستاده بود چند قدم آروم و قشنگ برداشت دلم ضعف می رفت براش. پسرکم گام هات همیشه مطمئن، و قدم هات خیر انشااله. روی زمین کربلا راه بری مامان. الان پسرک 6 تا دندون داره. خیلی شیطون و پر جنب و جوش شده دقیقه ای نمی شه ازش غافل شد و ماشااله خیلی خوش رو و خنده رو، نیشش رو که باز می کنه، یا خودشو که موش می کنه، یا بوس که می کنه، فوت که می کنه، دلم می خواد بخورمش پسر قشنگ و نازم رو با اون پاها و دستای تپلکش. بوس کردن رو خاله شیرین بهش یاد داده، از دو لباش ر...
20 آبان 1393

تاتی تاتی...

پریروز یعنی اول آبان بود که حسین برای اولین بار موفق شد دو سه قدم برداره. بدون کمک و بدون گرفتن دستش به جایی. پنجشنبه صبح که خونه ننه بود یکبار موقع عدم حضور من. شب هم خونه مامان جون توی آشپزخونه... عزیزم وقتی اون پاهای تپل و قشنگش رو می بینم که با فشار روی زمین نگه می داره تا بتونه بایسته خدا رو شکر می کنم... مامان جون حالش خوب نیست اینه که مامان نمی تونه حسین رو نگهداری کنه، چون مامان جون دائم نیاز به مراقبت داره، خاله هم که این مدت حسین رو نگه میداشت، دچار پا درد و کمردرد عصبی شده و نمی تونه. می خواستم امروز رو مرخصی بگیرم تا یه فکری به حالش بکنیم، ولی همسر گفت بگذاریمش خونه خواهرش که امروز روز بیکاریش هست. و گذاشتیمش اونجا... صبح یک س...
3 آبان 1393

بای بای- بده

چند روز پیش بود که حسین یاد گرفت بای بای کنه، با چرخوندن دستش. فکر می کنم روز جمعه غروب بود (11م). حالا وقتی بهش می گیم حسین بای بای کن، با عکس باباحاجی، با آدم ها و... بای بای می کنه. دیدن هر حرکت جدید از بچه خیلی هیجان انگیزه... صبح همون روز بود که داشتم تلاش می کردم بای بای رو بهش یاد بدم و خب یاد هم گرفت... و دیروز بود که «بده» یاد گرفت. وقتی دستم رو دراز می کنم می گم حسین بده! چیزی که توی دستش هست رو توی دستم می گذاره ولی از اونجایی که خیلی با عجله بگیر هم یادش دادم، هنوز توی دستم نگذاشته، برش می داره  روز قبلش با چند تا گردو که توی پیمونه برنج گذاشته بودم، بهش یاد دادم که «بنداز توش» یعنی چی و تونست ...
15 مهر 1393

دست دسی!

امروز برای اولین بار پسرکم دست زد! فکر کنم حدود ساعت سه-چهار عصر بود. یهو دیدم داره دست دسی می کنه ای جاااان! ذوق هم می زد. فدا فدا! بعد دیشبم برای اولین بار سه نفره سوار موتور شدیم. صبحش زنگ زدن بیایید ماشین تون رو ببرید. ماشین رو گرفتیم و برای اولین بار سه نفری سوار موتور شدیم:دی :)))) 25م همین چند روز پیش بود! که پسرک 9 ماهش تموم شد. همون روز بردیمش عکاسی. دریغ از یک لبخند توی عکس ها! دوباره دیروز بردیمش چون خیلی سرحال بود توی خونه، از طرفی باید عکس هم انتخاب می کردیم، خلاصه که رفتیم و باز نخندید که اون دندونای خوشملش بیفته توی عکس. بعد از کلی تلاش یه کم سرحال اومد. فکر کنم چندتایی عکس خوب از توش دربیاد. امیدوارم.  فرصت نشد ...
28 شهريور 1393