، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

پسرک مو ابریشمی

بعد از دوسال...

دقیقا دو سال پیش توی همین روز از سلمونی رفتن حسین نوشتم، اون اولین بار و آخرین باری بود که رفت آرایشگاه و از اون به بعد خودم موهاش رو اصلاح میکنم توی حمام!  الان حسین یه داداش یکسال و نیمه داره به اسم علی. خدای من یه روزی حسین تنها بود و تنها دغدغه ی من ولی این روزها علی هم کنارش تبدیل شدن به دو عشق و دل مشغولیم. حسینم الان 5 سال و دو ماه داره. توی نقاشی عالیه، عاشق حیواناته، عاشق نقاشیه و نقاشیش حرف نداره، کاملا میتونه بخونه و بنویسه و کتاب خوندن رو خیلی دوست داره. با داداش کوچولوش خوبن، خیلی حسین بهش وابسته است و البته خیلی با هم کل کل میکنن، هر چی حسین برمیداره و هر کاری میکنه علی هم مدعی میشه، چیزها رو از دستش میکشه و حسین هم ...
22 اسفند 1397

سلمونی!

پریشب یعنی 20/12/95 برای اولین بار حسین برای اصلاح به سلمونی رفت. چه داستان ها و چه آماده سازی ها و چه رشوه ها که پیش درآمدش نبود. و توی سلمونی چه فیلمی که در نیاورد و دست و پا زدن و گریه و التماس :دی پیش از این تا نزدیک دو سالگی خاله موهاش رو کوتاه میکرد، بعد از اونم خودم با چه فیلمی توی حمام موهاش رو کوتاه که چه عرض کنم قیچی میزدم. خلاصه ماژیک 18تایی و 4تا ماژیک وایت بورد و دفتر و یه برچسب دایناسوری رشوه گرفت برای همکاریش در به آرایشگاه رفتن! نزدیک سال نوئه و جای مامانجون خالیه، هنوز حسین هر از گاهی یادش میکنه و میگه مامانجون بیاد اینجا یا وقتی میریم بهشت آباد سر مزارش بهش میگم باهاش حرف بزن بگو سلام دلم برات تنگ شده مامان جون یاد...
22 اسفند 1395

سه ساله من

سه سال گذشت از روزی که من بچه ام رو برای اولین بار در آغوش گرفتم. از لحظاتی که درد اونا رو گذر نانپذیر نشون میداد. بین هر لحظه با لحظه ی بعد درد چنان دیواری درست کرده بود که فکر می کردم پشت اون خواهم موند. با هجوم هر درد و با هر بار شدید تر شدن درد میگفتم دیگه واقعا بیش از این نمیتونم...  گذشت و حالا پسرک سه ساله شده. شیطونی میکنه حرف می زنه نقاشی میکشه بازی میکنه و بله هر وقت قسمت بشه ما رو حرص هم می ده  پسرم بزرگ شده. مرتب منو میبوسه و میگه که دوستم داره. همون طوری که من توی آغوشم فشارش میدم و بهش متذکر می شم که میدونی خیلی دوست دارم؟ گاهی از شدت این دوست داشتن قلبم فشرده میشه. با یادآوری لبخندهاش حرف هاش، غذا خوردنش یهو د...
30 آذر 1395

زندایی جون هم رفت

خیلی از پست آخرم نگذشته، خوندمش خبر رفتن مامانجون رو توش داده بودم؛ چند روز بعد از اون یعنی اول آبان زندایی عزیز رو هم از دست دادیم. واقعا دردناکه این حقیقت. شب غذا درست گرده بودم برای فردا نهار، مامان قرار بود ساعت ده و نیم صبح بره تهران ملاقات زندایی، به همین خاطر شب با خواهر شوهر هماهنگ کردیم که صبح حسین رو ببریم پیش. قبل از خروج از خونه مامان زنگ زد و گفت نمیرم تهران حسینو بیارید اینجا. با محسن صحبت کرده بود. وقتی بهم گفت به ذهنم رسید کمر درد دیشبش خیلی عود کرده و گفتم ببین دیشب هر چی گفتم قبول نکرد بریم دکتر حالا این وضعش شد. حسینو بردیم خونه خواهر شوهر و راه افتادیم بریم سراغ مامان. زنگ زدم توی راه که ما داریم میاییم اونجا آماده باش بر...
15 آبان 1395

بعد از مدتها

سلام! سلام به خودم! چون اینجا خواننده ی دیگه ای نداره واقعا. به آخرین پست نگاه کردم مربوط به بیش از نه ماه پیشه! برای من که مدتها وبلاگ نوشتم و نوشتن هم برام جنبه آرامش داره هم واقعا میدونم که چقدررر بعدها این نوشته ها خصوصا که در مورد خاطرات و وقایع باشند، جذاب میشه، خیلی ناجوره که ننوشتم اینجا. درگیری خونه زندگی و اینا که بهانه ست. اگر بخوای می شه. ولی خب من توی اون وبلاگ هم می نوشتم و خیلی پایبند به اینجا نبودم. حالا که پستهای این وبلاگ رو می خونم می بینم جنسشون فرق داره. واقعا دوست داشتنی هستند برام... آدمیزاد حتی از حرکات و سکنات بچه خودش هم یادش می ره... به لطف این نوشته ها خیلی چیزا یادم اومد و لبخند به لبم نشست... شاید بعدها اینم برا...
17 مهر 1395

از شیر گرفتن...

بچه م رو روز جمعه 29 آبان 94 بعد از 23 ماه از شیر گرفتم. الان بعد از دو روز هنوز گیجه از اتفاقی که افتاده. اولش که دید که بهش چدوروا زدم و سیاه شده، شروع کرد گریه کردن که ایش مامان سفید می خواد... بعدم سوزناک 5 دقیقه ای گریه و زاری کرد و بعد خوب شد... یه کم عصبی بود ولی کلا خیلی بهتر از اونی بود که فکرش رو می کرد. می اومد بغلم دکمه هام رو می گرفت و می گفت این چیه؟ می بردم توی تخت و می گفت: تو تختت بخوابیم... کنارم دراز می کشید به هوای شیر یا می گفت بریم تو ماشین... تمام جاهایی که براش یادآوره شیرخوردن بود... شب هم پناه برد به باباش که ماه تی تی کنه بخوابه... تا صبح هم بیدار نشد. خونه مامان انگار یه کم بی قرار و کلافه بود. ظهر که رفتم مثل همی...
1 آذر 1394

قدرت ذهن

برای من باور قدرت ذهن، با این بچه داره باورپذیرتر می شه. می بینم یه موقعی یه حرفایی می زنه که من نمی دونم کجا شنیده؟ چطوری ذخیره، بازیابی و بیانش می کنه. چند شب پیش سرش روی شونه ام بود و داشتم راه می رفتم و براش لالایی می خوندم که بخوابه چون از شیر خوردن خسته شده بود؛ یهو سرشو برداشت و گفت هلی کوپتر فلزیت تیزه، ناکه! و ناکه یعنی خطرناکه. داشتم شاخ در می آوردم! کلا دیگه ضبط و پخش شده. خودش شروع می کنه خرابکاری بعد می گه دایی گفته خرابکاری نکن؛ پشت بندشم می گه: اشکال ندایه! یا یه کاری می کنه و بعدش به خودش می گه آفرین آفرین. یا احسنت بارکلا!! دیگه چیزی نیست که نگه، در مورد همه چیز و همه کس هم صحبت می کنه. خلاصه که حسابی حرف زدنش به چشم می آ...
28 مرداد 1394

شیطون بلا

انگار دوران شیطنت پسرک کلید شروعش خورده باشه، روی دور بکن و نکن های حسابی افتاده ام. همیشه پر جنب و جوش و در حال بالا رفتن از همه چیز بوده ولی این روزها مدلش عوض شده؛ انگار شیطنت ها عمدی و آگاهانه شده باشن. بداخلاقی کردن اون طوری که انگار آگاهانه است، مثلا به نوعی لجاجت. تقریبا سه روزه این طوری شده و این چیزیه که منو از کوره بدر می بره؛ منی که تمام مدت شش ماهه اول بچه داری که از 24 ساعت نزدیک به 18 ساعتش رو با صدای گریه های متوالی و بدون گلایه گذروندم، حالا در مقابل اندک شیطنت های آگاهانه کم آوردم. فکر می کنم این مرحله جدیدی باشه. امیدوارم همون طور که اون روزها رو تونستم صبوری کنم، این روزها رو هم بتونم با یک رفتار درست، بخوبی سپری کرده و &n...
24 مرداد 1394

اول شخص

 بچه م تا حالا سوم شخص بود، و دو روزه که به اول شخص مبدل شده. فکر کنم این تغییر بزرگیه در روند تکاملش. بهش تبریک می گم. آقا حسین غذا بخوره. ----> من غذا بخورم. ...
17 مرداد 1394