، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

پسرک مو ابریشمی

برگشت به کار...

خب امروز دوشنبه ست و من اول همین هفته برگشتم سرکار. برای اینکه پسرکم بخاطر جابجا شدن اذیت نشه شبش رو خونه مامان خوابیدم و صبح از همون جا اومدم سر کار. تا خواستم حرکت کنم بیدار شد و منم گفتم چه بهتر شیرش می دم. شیر دادم و دوباره خوابید. مامان اومد توی اتاق پیشش تا من رفتم... و این برنامه تا همین امروز که روز سوم هست ادامه داشت. ضمنا خاله هم دو شب پیش ما موند که کمک مامان باشه. بخاطر مامان جون و پسرک که خیلی خوب بود. از اونجا که داره دندونای بالاش رو در می آره کمی بی تابه، یه مقدار هم سرماخوردگی پیدا کرده. دو روز اول تا ساعت یک ونیم موندم و چون بهانه ی شیر نگرفته بود وسط تایم خونه نرفتم، ولی امروز صبح که خواستم بیام سرکار بلافاصله بیدار شد ...
24 شهريور 1393

رخ نمایی الماس!

15 مرداد 93 اولین دندون پسرک زد بیرون. ساعت 1 دقیقه بامداد! دستم روی لثه ش بود و داشتم ماساژ می دادم که همین حین و بین زد بیرون و من تیزیش رو حس کردم! و هی گفتم هوووراااا در اومد در اومد! از صبحش پسرک بی قرار بود، تب داشت گرم بود. و چون تصمیم گرفته بودم به خاطر قضیه قلمبه ی زیر بغلش آزمایش خونش رو انجام بدم، شب رو خونه ی مامان مونده بودیم و صبح رفته بودیم آزمایش که البته خیلی هم سخت انجام شد.  بقیه شو بعد مینویسم اگه وقت شد....
16 مرداد 1393

قلمبه ای زیر بغل!

چند روز پیش بود، روز 28 ماه رمضون، که خونه ی خاله دعوت بودیم به صرف افطار، پسرک رو بردم حمام، توی حمام همین طور که مشغول شستن زیر بغلش بودم متوجه یه چیز قلمبه که روش یه کم هم حالت مویرگی قرمز داشت توجهم رو جلب کرد. وقتی همسر اومد بهش نشون دادم، به این نتیجه رسیدیم که اول با مامان بزرگ ها مشورت کنیم... من می گفتم این غدد لنفاوی ش هست ولی چرا این طوری شده؟ مامان جون می گفت بخاطر فشار هست احتمالا و اشکالی نداره خودش جذب می شه یا مثل جوش عفونت ازش خارج می شه و خوب می شه... خونه ی خاله شیرین خیلی بی تابی می کرد بچه م، دیگه بخاطر دندونش بود، بخاطر شلوغی بود یا اون قلمبگی نمی دونم. ولی وقتی لباسش رو دادم همسر عوض کنه، گفت برجستگی بیشتر شده... او...
13 مرداد 1393

هیکل من!

این روزا هیکلم تا حدی برگشته به حالت قبل از بارداری. خوشحالم!  در واقع اون اندامی که از هر طرف یه تیکه اضافه زده بود بیرون و تمام لباس های دوست داشتنی قبل براش تنگ بود خیلی نا امید کننده بود... الان هم کاملا برنگشتم ولی خب خیلی بهبود پیدا کردم. می دونم که در بهترین حالت هم همون قبلی نمی شم، استخوان بندی تغییر می کنه، فرم عضله کاملا تغییر می کنه و برای کسی که اهل ورزش نیست، این کاملا اجتناب ناپذیره. چیزی که باعث شد سر این 7ماه بهتر بشم، این بود که هم شیر خودم رو به بچه می دم، هم حجم غذام نسبت به ماه های اول بعد از زایمان کمتر شده و فعالیتم بیشتر...  پسرکم این روزا حافظه بسیار کوتاهش کمی بلندتر شده!! قبلا وقتی به سمت چیزی حر...
11 مرداد 1393

ویتامین آ&د

از دیروز پسرکم صداهای جدید از خودش ساطع می کنه، بَبَبَب مَمَمَم ددددد... و یه خنده های ماهههههه که دل آدم غنج می ره و و بینی و صورتش رو جمع می کنه و با بینیش نفس می ده بیرون و صدا درست می کنه و می خنده مثلا... شیرین شده حسابی. خدایا حفظش کن از شر و بلا... تقریبا بیش از یک ماه بود که دچار یبوست بود، سه چهار روز یک بار شکمش کار می کرد و واقعا عذاب می کشید، عصبی بود، ناراحت بود... تا اینکه دوباره شروع کردم به دادن قطره آ د و همین طور چون سوپ و غذاش رو درست نمی خورد بیسکوییت مادر له کرده بهش دادم که شدیدا دوست داشت و استقبال می کرد، حالا خدا رو شکر از سه چهار روز پیش که این کارا رو شروع کردم، شکمش خوب شده. خدایا شکر. قضیه قطره ویتامین آ د ...
30 تير 1393

شا سر پا

- بله دیگه پسرکم سرپا می ایسته. هر جا هر لبه ای می بینه یا کنار هر چیز بلندی قرار می گیره، دستش رو می گیره که بلند بشه. و می شه. مامان جون براش می خونه شا سرپا شا سرپا روغن آشا سرپا. روغن آشا استعاره از سر بودن و از همه ارزشمندتر بودنشه. روغن روی آش همی!  گاهی تعادلش رو از دست می ده و... گوووومب می خوره زمین. با صدای مهیب ولی خدا رو شکر نه زیاد بخاطرش گریه می کنه و نه دردش می گیره گویا... امروز هفت ماهگیش بود و مقارن شده بود سومین سالگرد عقد ما. قرار بود بریم آتلیه ولی من پروژه داشتم و حسابی درگیر بودم و نشد. حیف شد. ساعت از 12 گذشته یعنی وارد 26م شدیم و من از هفت ماهگی پسرم حتی خودم عکس نگرفتم و :( - بدو تولد به مامانم گفتم ما...
26 تير 1393

ورود به آشپزخانه!

از اینکه تمام تغییرات رو اینجا ثبت نکردم پشیمونم. درگیری زیاد با پسرک باعث شده وبلاگ خودم هم دیگه درست آپ نکنم. اینکه هر روز متوجه یه تغییر جدید میشی و شاهد یه پیشرفت دیگه هست بسار شیرینه و چقدر خوبه که ثبت بشه. اینا هم خاطرات من هستن هم خاطرات همسر هم خاطراتی برای بچه... امروز سومین روز ماه رمضانه. من تصمیم گرفتم امسال روزه بگیرم. سرکار رفتن هم با گرفتن مرخصی های ذخیره م تا 21 شهریور به تعویق افتاد. دم تموم شدن مرخصیم پسرک 3 روز بشدت بی تابی می کرد. نصفه شب پا می شد و جیغغغغ می کشید و ساکت هم نمی شد حتی با سینه. درد دندون بود گویا و همین شد که من تصمیم به تمدید مرخصی گرفتم. هر چند خبری از دندون نبود و انگار فقط زهر چشم گرفتن از من بود :د...
10 تير 1393

شیر مادر

من شیر خودم رو به پسرک می‌دم. امشب خونه ننه بودیم، حسین هی نق می‌زد سینه رو می‌گرفت و ول می‌کرد. از صبح در حال شیر خوردن بود و به همین خاطر احساس می‎کردم دیگه شیر چندانی نمونده... ننه هم می‌گفت شیرت سیرش نمی‌کنه و دلم خالی می‌شد، از طرفی شیرخشکی که براش خریده بودیم فقط چند پیمانه ازش استفاده شده بود و بعد از گذشت 3 هفته دیگه قابل استفاده نبود. به همین خاطر استرس داشتم اگر سیر نشه چیکار کنم به این شب؟  وقتی رفتیم خونه ننه محسن رفت بیرون هم آب تصفیه خرید هم یه طناب ده متری گرفت و بالاخره ننویی که مدت‌ها بود در نظر داشت برای حسین درست کنه رو راه انداخت و حسین رو گذاشتیم توش، هم آروم شد و هم کم ...
14 اسفند 1392

پسرک مو ابریشمی

اسم وبلاگ پسرکم رو گذاشتم «پسرک مو ابریشمی» با یاد این شعری که مامان جون (مامان‌بزرگ خودم) برای حسین کوچولوی من می‌خونه: خروسک بال ابریشمی  پار کجا بودی امسال پیشمی پا تو کوه بودم امسال تو گَنه  تُرتُرک کردم اومدم خونه   و پسرکم موهاش واقعا ابریشمیه. ابریشم مشکی...
13 اسفند 1392