، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

پسرک مو ابریشمی

شیطون بلا

انگار دوران شیطنت پسرک کلید شروعش خورده باشه، روی دور بکن و نکن های حسابی افتاده ام. همیشه پر جنب و جوش و در حال بالا رفتن از همه چیز بوده ولی این روزها مدلش عوض شده؛ انگار شیطنت ها عمدی و آگاهانه شده باشن. بداخلاقی کردن اون طوری که انگار آگاهانه است، مثلا به نوعی لجاجت. تقریبا سه روزه این طوری شده و این چیزیه که منو از کوره بدر می بره؛ منی که تمام مدت شش ماهه اول بچه داری که از 24 ساعت نزدیک به 18 ساعتش رو با صدای گریه های متوالی و بدون گلایه گذروندم، حالا در مقابل اندک شیطنت های آگاهانه کم آوردم. فکر می کنم این مرحله جدیدی باشه. امیدوارم همون طور که اون روزها رو تونستم صبوری کنم، این روزها رو هم بتونم با یک رفتار درست، بخوبی سپری کرده و &n...
24 مرداد 1394

اول شخص

 بچه م تا حالا سوم شخص بود، و دو روزه که به اول شخص مبدل شده. فکر کنم این تغییر بزرگیه در روند تکاملش. بهش تبریک می گم. آقا حسین غذا بخوره. ----> من غذا بخورم. ...
17 مرداد 1394

حرافی

حالا دیگه بچه م، جلمه می گه؛ بعضا با ضمایر اشتباه. مثلا بجای می خوام، می گه می خوای. یک جمله رو بارها و بارها و بارها تکرار می کنه. عاشق نقاشی و هلی کوپتره. همین طور عاشق ابزار آچار و پیچ گوشتی و هویه!! دیروز رسیدم بهش که از روی صندلی کامپیوتر رفته بود بالای میز، نشسته بود پشت مانیتور و چهار پنج تا فیشی که پیدا کرده بود رو هل می داد توی سوراخای پشت مانیتور. شروع کردم ازش فیلم گرفتم، می گفت: آقا حسین کامپیوتر درس کنه! بعد می گفت کامپیوتر برک(برق) داره! یعنی بقول داداش جاننننننی شده! به اسم صدام می زنه و فامیل خودشو و من و مامان رو بلده، البته فامیل من رو بیشتر شبیه آهنگ می گه چون سخته.  اسامی اندام ها رو بلده به یاری یک سری کلیپ هایی ...
10 مرداد 1394

روزهایی که مثل باد می گذره...

دیروز برای انتخاب عکس های پونزده ماهگی رفته بودیم. البته عکس ها رو دو ماه پیش گرفتیم ولی فرصت نمی شد یا عکاس نبود که هماهنگ کنیم. فکر کنم حدود صدتا عکس شایدم بیشتر گرفته شده بود که از اون میون 40تاش رو انتخاب کردیم. هرچند کل عکس ها توی حداکثر 4-5 استایل متفاوت بیشتر گرفته نشدن ولی توی یکی لبخند قشنگ بود توی یکی نگاه، یکی کادربندی و ... خلاصه که انتخاب شد و فکر کنم تا هفته دیگه حاضر بشن.  قراره فردا ان شاالله به یک مسافرت یک هفته ای سه نفره بریم. مقصد هنوز مشخص نیست، شاید همدان، شاید بانه... هرچند خیلی سخت خواهد بود با بچه، ولی چون پدرخانواده اصرار داشت، پذیرفتم. امیدوارم از رفتن سفر پشیمان نشم و پسرکم باهام کنار بیاد. پسر شیرینم ا...
24 تير 1394

حرف دل

سیستم بلاگفا قطع شده و به وبلاگ خودم دسترسی ندارم. خیلی دلم گرفته انگار می خوام دق کنم... هر وقت جایی ندارم برای آرامش برای حرف زدن برای آروم گرفتن، به وبلاگم مراجعه می کنم، یا یک پست موقت درست می کنم، یا توی یک پست عمومی حرف رو کدینگ شده طوری می گم که به کسی برنخوره ولی مرحمی باشه به دلم... امروز از اون روزاست... من توی تمام عمرم سعی کردم خوب باشم. سعی کردم با وجدانم و خوب و بدهای تعریف شده ام زندگی کنم... و خیلی دردناکه که فکر کنم عزیزترین کس زندگیم در این باره شک پیدا کرده، یا اعتمادش صلب یا خدشه دار شده...  خیلی دردناک و توی ذوق زننده ست وقتی حرف هات از جانب کسانی که باید، درک نشن، کج فهمیده بشن یا نادیده گرفته بشن. خیلی سخته اید...
2 خرداد 1394

ستاره

عادت کردم پسرک رو ستاره صدا می زنم، ستاره ی آسمونا، ستاره ی من... حالا که فکرشو می کنم می بینیم این خیلی عجیبه که آدم به پسرش بگه ستاره! حسین الان دیگه زبون وا کرده و مثل طوطی هر چی می شنوه رو تکرار می کنه، یاد گرفته و مخالفت می کنه و می گه نه نه نه! همون طور که ما بر حذرش می داریم از چیزی... پریروز بردیمش عکاسی و یک عالمه عکس گرفتیم ازش، هر چند تا خواستیم ببریمش خوابش برد و بعدم خیلی خوش اخلاق نبود و کلی طول کشید تا سرحال اومد توی عکاسی... باید بریم و میون عکس هاش انتخاب کنیم...
30 ارديبهشت 1394

کی نگهش داره؟!

از آخرین پستی که نوشتم تقریبا سه ماه می گذره. توی این سه ماه بیش از هر چیزی درگیر دویدن و پاییدن پسرکم بودم. هرچند سرکار وقت داشتم که وبلاگ رو آپدیت کنم ولی تمام اون وقت رو به انجام پروژه هام و خوندن درس هام می پرداختم که توی خونه به هیچ عنوان نمی تونستم بهشون برسم. درس خونده با بچه خیلی سخته، اونم بچه ی کوچیک نوپا که باید همه ش دنبالش بدوی راه بری، مراقبش باشی... در هر صورت امتحان هام رو دادم با 10 روز اقامت خونه خاله، تهران با حسین و مامان بعدشم برگشتم درگیر پروژه ها. و تازه از پروژه ها فارغ شدم که دروس ترم جدید شروع شدن... از پسرک مو ابریشمیم بگم که لوس شده حسابی، موقع خوردن غذا یا موقع هر چیز خوش آیند دیگه ای سرش رو به اطراف تکون می د...
18 اسفند 1393