، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

پسرک مو ابریشمی

زندایی جون هم رفت

1395/8/15 13:05
نویسنده : مر
217 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی از پست آخرم نگذشته، خوندمش خبر رفتن مامانجون رو توش داده بودم؛ چند روز بعد از اون یعنی اول آبان زندایی عزیز رو هم از دست دادیم. واقعا دردناکه این حقیقت. شب غذا درست گرده بودم برای فردا نهار، مامان قرار بود ساعت ده و نیم صبح بره تهران ملاقات زندایی، به همین خاطر شب با خواهر شوهر هماهنگ کردیم که صبح حسین رو ببریم پیش. قبل از خروج از خونه مامان زنگ زد و گفت نمیرم تهران حسینو بیارید اینجا. با محسن صحبت کرده بود. وقتی بهم گفت به ذهنم رسید کمر درد دیشبش خیلی عود کرده و گفتم ببین دیشب هر چی گفتم قبول نکرد بریم دکتر حالا این وضعش شد. حسینو بردیم خونه خواهر شوهر و راه افتادیم بریم سراغ مامان. زنگ زدم توی راه که ما داریم میاییم اونجا آماده باش بریم یه آمپول بزن که پروازو از دست ندی، صداش خیلی گرفته بود گفت باشه. قطع کردم گوشیم زنگ خورد مامان بود، هر چی میگفتم الو الو جواب نمیومد و فقط صدای گریه اش که داشت با خودش صحبت میکرد میومد. تازه متوجه شدم قضیه یه چیز دیگه است. و رسیدیم خونه و بله... دایی زنگ زده بود به مامان که نیا، از بیمارستان زنگ زدن که... تمام... خیلی دردناک بود. بعد از تحمل 5 سال درد مداوم...

توی برنامه زندایی روز دوم بود که حسین یه شب ساعت هشت و نیم خوابید و گفتم الان باز بیدار میشه و تا صبح نمیگذاره من بخوابم. ولی خوابید و صبح که برای مراسم خواستیم بریم توی خواب بغلش کردم و بیدارم نمیشد!! و این شد که از اون تاریخ هر شب زود میخوابید و تایمش تغییر کرد و قبل از دوازده خواب و صبح هم زود بیدار... تا همین دیروز که تا عصر حسابی خوابید بعدم شب اذیت بود از بدنش و اینا هی میپرید از خواب این شد که صبح ساعت 11 بیدار شده و امیدوارم که تایمش دوباره بهم نخوره...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)